...دنيا مال ماست...

اگر كسي نيومد و سري به تنهاييت نزد...مثل يه كوه درد باش طاقت بيار و مرد باش

 You, do you remember me? 

Like I remember you? 
Do you spend your life 
Going back in your mind to that time? 
'Cause I, I walk the streets alone 
I hate bein' on my own 
And everyone can see that I really fell 
And I'm going through hell 
Thinking about you with somebody else  
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that one day you will see 
That Somebody's Me  
How, how could we go wrong? 
It was so good and now it's gone 
And I pray at night that our 
paths soon will cross 
And what we had isn't lost 
Cause you're always right 
here in my thoughts 
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that someday you will see 
That Somebody's Me 
You'll always be in my life 
Even if I'm not in your life 
Because you're in my memory 
You,when you remember me 
And before you set me free 
Oh listen please 
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that someday you will see 
That Somebody's Me
 

+نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت14:37توسط داود حسيني | |

 خداوندا نمی دانم

در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست
 

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت15:31توسط داود حسيني | |

گل نازم بگو بارون بباره

که چشماتو به یاد من میاره

تماشای تو زیر عطر بارون

چه با من میکنه امشب دوباره

+نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,ساعت16:29توسط داود حسيني | |

تمام میشوم شبی

فقط به من اشاره کن

بگو که با منی هنوز

اشاره ای دوباره کن

ببین برای موندت

مرگو بهونه میکنم

پای پیاده یک نفس

کوچ شبونه میکنم

بگو که گم نکرده ام

یه آسمون نشونتو

سکوت خورشیدو ببین

نیمه شبی بدون تو

بغض گلو بریده ام

مدام میشم شبی

فقط به من اشاره کن

تمام میشوم شبی

بمون کنار حادثه

که با تو تازه تر بشم

سخته بدون تو دلم

بگو که ساده تر بشم

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت14:6توسط داود حسيني | |

آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن

منو از این دل خوشیو آرامشم جدا نکن

من برای باتو بودن پر عشق و خواهشم

واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر می کشم

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

چشمای مهربون تو منو به آتیش می کشه

نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه

چشمای مهربون تو منو به آتیش می کشه

نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار

به پای عشق من بمون هیچکسو جای من نیار

مهر لباتو روتنو روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسمو تن من

+نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت16:38توسط داود حسيني | |

یه روز عزراییل میره بالای سر یه خانم میگه من باید جونتو ازت بگیرم اماده ای؟؟؟خانمه میگه نه.عزراییل هم میگه نه اجلت رسیده باید بمیری خلاصه هرکاری کرد که عزراییل دوماه بهش فرصت بده.عزراییل هم قبول میکنه و میگه دو ماه دیگه میام و میره. زنه هم میگه ‍‍‍‍‍‍حالاکه اینجوریه باید هر چی مایه تیله دارم خرج کنم.خانمه میره جراحی زیبایی میکنه از مطب دکتر که میاد بیرون ماشین زیرش میکنه و عزراییل میاد بالای سرش زنه هم به عزراییل میگه من که دو ماه وقت دارم چرا ماشین بهم زد و مردم؟؟؟میگه اخی این خودتی چرا قیافت عوض شده خیلی جوان تر شدی نشناختمت...

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت13:54توسط داود حسيني | |

 در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

 

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود

+نوشته شده در شنبه 16 مهر 1390برچسب:,ساعت13:48توسط داود حسيني | |

بی قرارتوام و در دل تنگم گله هاست
 
 
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
 
 
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده برآب
 
 
در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست
 
 
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
 
 
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
 
 
بی توهرلحظه مرابیم فروریختن است
 
 
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
 
 
باز می پرسمت از مساله دوری وعشق
 
 
وسکوت تو جواب همه مساله هاست

+نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت15:38توسط داود حسيني | |

توی یک دیوار سن‍‍‍‍‍گی

دوتا پنجره اسیرن

و ما خسته دو تا تنها

یکیشون تو یکیشون من

و ما خسته دو تا تنها

با همین تلخی ‍گذشته

شب و روزای من و تو

همیشه فاصله بوده

بین دستای من و و تو

...

+نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت10:44توسط داود حسيني | |

 

نيستي اين روزا دارم داغون ميشم

 

 

                                                ولي با ديدن عكست بازم آروم ميشم

 

 

داره بازم هوا ابري ميشه ميزنه بارون

 

                                             چه راحت ميگذري از من تو داري ميري با اون

+نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:نيستي,,,,ساعت14:32توسط داود حسيني | |

 روزی پسر کوچکی به مغازه ای وارد شد و به سمت تلفن رفت و به صاحب مغازه گفت:ببخشید اقا میشه یه تلفن بزنم؟

صاحب مغازه در کمال مهربانی گفت:بله پسرم.

پسر میخواست شماره بگیره ولی قدش به تلفن نمیرسید پس به صاحب مغازه گفت اقا لطفا یه چهارپایه به من بدید تا من بتونم زنگ بزنم صاحب مغازه هم یه چهارپایه بهش داد تا بتونه زنگ بزنه.

پسرک شمارشو وارد کرد و منتظر شد تا ارتباط وصل بشه.بعد از چندتا بوق خانم میانسالی گوشی رو برداش و گفت:بله.

پسرک گفت خانم من هفته ی پیش توی روزنامه خوندم که شما به یه کارگر که چمن ها تون رو براتون کوتاه کنه نیاز دارید خب من میتونم این کارو براتون انجام بدم.

خانم:نه ممنون من یه کارگر دارم که این کارهارو برام انجام میده.

پسرک:ولی من میتونم این کارو با نصف قیمت براتون انجام بدم.

خانم:نه من از کار پسری که برام کار میکنه راضی هستم.

پسرک:ولی من میتونم علاوه بر کوتاه مردن چمن هاتون کارهای منزلتون رو هم براتون انجام بدم اونم با نصف قیمت!!!

خانم:نه ممنون من از کار اون راضی هستم.

پسرک:باشه ممنون خداحافظ و تلفن رو قطع کرد.

مغازه دار که دلش به حال پسرک سوخته بود گفت:میتونی پیش من کار کنی.

پسرک گفت نه ممنون من شغل دارم و نیازی به کار جدید ندارم.

مغازه دار در کمال تعجب گفت پس برای چی به اون خانم زنگ زدی؟

پسرک گفت من کسی هستم که برای اون خانم کار میکنه...من فقط میخواستم ببینم که اون از کار من راضی هست یا نه...

+نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت16:36توسط داود حسيني | |

 روزی روزگاری مادری همراه پسر کوچکش برای گذراندن تعطیلات به حوزه ی رودخانه ای رفته بودند مادر زیر سایه ی درختی دراز کشیده بود و داشت به خوشحالی و اب بازی پسرش در اب نگاه میکرد و لذت میبرد ناگهان متوجه سایه ای در اب شد ان سایه ی تمساحی بود که به سمت پسرک میرفت مادر به سرعت به سمت پسر معصومش که در حال بازی بود دوید و محکم دستان اورا گرفت تمساح هم در همان لحظه با ارواره هایش از پای پسرک گرفت مادر با تمام توانی که بدن داشت پسرک خود را میکشید و تمساح هم از ان سو میکشید از خوش اقبالی پسرک در همان لحظه یکی از کشاورزان محلی از انجا عبور میکرد که صدای گریه ی معصومانه پسرک داخل رودخانه را شنید و به سمت انها دوید و با چند ضربه ی چوبدستی اش تمساح را دور کرد و پسرک را به بیمارستان منتقل ساختند...چند روز بعد که از تلویزیون برای مصاحبه با پسرک امده بودند پسرک ماجرا را برای  انها تعریف کرد و زخم های خود را به انها نشان داد او ابتدا زخمهای دندان تمساح را با گریه به انها نشان داد و گفت که اینها جای دندانهای ان تمساح است سپس زخمهای روی بازویش را که بر اثر کشیدن های مادرش به وجود امده بود با غرور به انها نشان داد و گفت که اینها زخمهای عشق مادرم هست و ینها برایم مایه ی افتخار هست

+نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت13:41توسط داود حسيني | |

 من ان گلبرگ مغرورم كه ميميرم ز بي ابي

ولي با منت و خواري پي شبنم نميگردم

من اون خاكم به زير پا ولي مغرور مغرورم

به تاريكي منم تاريك ولي پر نور پر نورم

اگه گلبرگ بي ابم به شبنم رو نميارم

اگه تشنه تو خورشيدم به سايه تن نميكارم

من اون دردم كه هر جايي پي مرحم نميگردم

چه غم دارم اگه دنيا به كام من نمي چرخه

من اون عشقم كه با هر كس سر سفره نميشينه

من اون شوقم كه اشكامو به جز محرم نميبينه

اگه من ساقه ي خشكم به دريا دل نميبندم

اگه بارون پر بارم به صحرا دل نميبندم 

+نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت17:23توسط داود حسيني | |