...دنيا مال ماست...

اگر كسي نيومد و سري به تنهاييت نزد...مثل يه كوه درد باش طاقت بيار و مرد باش

 در لجنزار گل لاله نخواهد رویید

 
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
 
فکر نان باید کرد
 
و هوایی که در آن
 
نفسی تازه کنیم
 
گل گندم خوب است
 
گل خوبی زیباست
 
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
 
علف هرزه کین پوشانده ست
 
هیچکس فکر نکرد
 
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
 
و همه مردم شهر
 
بانگ برداشته اند
 
که چرا سیمان نیست ؟!
 
و کسی فکر نکرد 
 
که چرا ...
 
ایمان نیست ...
 
و زمانی شده است
 
که به غیر از انسان 
 
هیچ چیز ارزان نیست!

+نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:7توسط داود حسيني | |

  

آمدنت را خوب یادم نیست.بی صدا آمدی

بی آنکه من بدانم و بی اجازه ماندی بی آنکه

من بخواهم.اما اکنون که با ذره ذره وجودم

ماندنت را تمنا می کنم قصد سفر داری؟

ای مهمان ناخوانده قلبم بمان.که ماندنت را

سخت دوست دارم

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:love,ساعت15:1توسط داود حسيني | |

 


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت

‌طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ای كه تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شبهای عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت

‌و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

منم تمام افق را به رنج گردیده‌،

منم كه هر كه مرا دیده‌، در گذر دیده

‌منم كه نانی اگر داشتم‌، ز آجر بود

و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شكست من است‌

به سنگ ‌سنگ بناها، نشان دست من است

‌ اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم

‌ من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

چگونه باز نگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌

چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌

و تیغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

شكسته‌بالی‌ام اینجا شكست طاقت نیست

‌كرانه‌ای كه در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست

‌ مگیر خرده كه یك پا و یك عصا دارم‌

مگیر خرده‌، كه آن پای دیگرم آنجاست‌

شكسته می‌گذرم امشب از كنار شما

و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌

شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یك ستاره سر دیدی‌

پدر ندیدی و خاكستر پدر دیدی‌

تویی كه كوچه غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من

‌تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

‌تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

گرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت

‌اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌

پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت

به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌


 

+نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:afghan,ساعت11:16توسط داود حسيني | |

 روی نفسهای من نرم قدم میزنی

                                              خوب من خواب من باز به هم میزنی

 

در طلب دیدنت عشق نفس میکشد

ضربدر باطلی روی هوس میکشد

                                          خوب گرفتی به دست باز رگ خواب من

 طبل جنون میزنی در دل بی تاب من

 

با تو وجودم پر از عشق وشکوفایی است

                                          خواب و خیالم همه رنگی ورویایی است

     ثانیه ها را با تو به سر میبرم                                                                   

    زنده به عشق توام تا نفس آخرم....

+نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت12:25توسط داود حسيني | |

 


20 بار دیدمت.19 بار بهت خندیدم.18 بار به مناخم کردی.17 بار از دستم خسته شدی.ولی 16 بار دیگه سعی کردم.15 جمله ی عاشقانه را 14 بار به 13 زبون و 12 لهجه و 11 روز و 10 بار به کمک 9 نفر به تو گفتم.اما تو 8 بار قهر کردی.7 بار روتو از من برگردوندی و من 6 بار برات مردم.5 بار قربونت رفتم و 4 بار نازتو کشیدم.تا 3 برا ناز کردی و 2 بار خندیدی و جونمو به لب رسوندی و

هنوز 1بار هم نگفتی دوستم داری


+نوشته شده در یک شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:18توسط داود حسيني | |

  از قضا روزي اگر حاكم اين شهر شدم

ترك تسبيح و دعا خواهم كرد

خون صد شيخ به يك مست فدا خواهم كرد

وسط كعبه دو ميخانه بنا خواهم كرد

تا نگويند كه مستان ز خدا بي خبرند!!

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:42توسط داود حسيني | |

 یادته گفتی فقط مرگ جدامون میکنه؟؟؟؟؟؟؟

 

یادته قول دادی فقط مرگ میتونه جدامون کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا میخوام بمیرم تا حداقل بگم اره تو بد قولی نکردی...

اره فقط مرگ جدامون کرد!!!!!!!!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:57توسط داود حسيني | |

 بنظر من آدمها دو دسته هستن:

یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور یا بی پول ترن که بهشون میگم گدا گشنه

یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم شيرمال یا کمتر کار میکنن  که بهشون میگم تنبل

یا از من سرسخت ترن  که بهشون میگم کله خر یا  بی خیال ترن که بهشون میگم ببو

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم فضول یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسيس

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق

اي وااااااي!!!

+نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:21توسط داود حسيني | |

 ای که دور از من و در قلب منی

با خبر باش که دنیای منی.

شادی ات شادی من.

غصه ات غصه من.

قلبه من خانه تو.

خانه ات قبله من

+نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:20توسط داود حسيني | |

 یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.


ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . 

+نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت19:7توسط داود حسيني | |

 سال هاست که تو رفته ای

 از این دیار...

و من

مجنون وار سر به بیابان گذاشته ام

اما پیدایت نکرده ام

حالا ده سال از آن تاریخ گذشته است

برای خودم کسی شده ام!!

اگر به کسی نگویی

دیری است که رئیس اداره مجنونانم...!

و امروز دستور دادم

چشم هایت را

روی دیوار نقاشی کنند

تا دیگر به فکر فرار نیفتی!!

+نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:,ساعت19:13توسط داود حسيني | |

 منم عاشق مرا غم سازگار است!!!

تو معشوقی تو را با غم چه کار است؟؟؟

+نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:من,ساعت19:30توسط داود حسيني | |

برو هر جا كه دلت خواست...

رفتي عشقم به سلامت...

پيش مياد بازم دوباره...

دل كنه به يكي عادت...

+نوشته شده در دو شنبه 12 دی 1390برچسب:,ساعت15:23توسط داود حسيني | |

به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."


به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."


به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."


به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم

+نوشته شده در پنج شنبه 8 دی 1390برچسب:,ساعت12:52توسط داود حسيني | |

بعضی آدم‌ها را

خدا پرستو آفرید

مهاجر ...

از کویی به کویی

از یک دل به دلی دیگر!!!

+نوشته شده در پنج شنبه 24 آذر 1390برچسب:,ساعت10:20توسط داود حسيني | |

 

 
چه گریزیست ز من ؟
چه شتابیست به راه ؟
به چه خواهی بردن 
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج 
ای دریغا که زما بس دور است 
لحظه ها را دریاب 
چشم فردا کور است 
نه چراغیست در آن پایان 
هر چه از دور نمایانست 
شاید آن نقطه نورانی 
چشم گرگان بیابانست 
می فرومانده به جام 
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان 
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج 
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید 
اندر آن لحظه جادویی اوج 
 

+نوشته شده در چهار شنبه 16 آذر 1390برچسب:,ساعت18:3توسط داود حسيني | |

 سلام...

چند وقتی بود پستی نداشتم و از بابت خیلی شرمنده تون هستم.
راستی فیلم هری پاتر رو دیدید؟؟؟خیلی قشنگه حتما ببینید.
من هم این چند وقته تو کف این فیلم بودم تا پارت اخرشو گیر اوردم.
وقتی نگاه کردم تموم شد خیلی ناراحت شدم.راستش وقتی بچه بودم...یعنی وقتی 7-8 سالم بود اولین قسمت
این مجموعه ی زیبا رو دیدم خیلی حال کردم بعد از اون هر سال خدا خدا میکردم سری بعدیش بیاد برم بخرم نگاه کنم.
سالها همینطوری گذشت و سری های هری پاتر همینجور میومد و من سریع میرفتم میخریدم و نگاه میکردم و حال میکردم.
چند وقت پیش هم که اخرین سری از فیلم های هری پاتر اومد رفتم گرفتم و نگاه کردم.
راستشو بخواهید وقتی تموم شد گریم داشت میومد باورم نمیشد که اخرین قسمته و دیگه ساخته نمیشه.
همه میگفتن اخر فیلم میمیره ولی نمرد...
ای بابا کاش میشد سری های دیگه هم میساختن حداقل دل ما که اروم میگرفت.
چند وقته که دپرس شدم اصلا حالم خیلی گرفته هستش.

+نوشته شده در دو شنبه 23 آبان 1390برچسب:,ساعت16:10توسط داود حسيني | |

 

 خداحافظ همين حالا، همين حالا كه من تنهام

خداحافظ به شرطي كه بفهمي تر شده چشمام
خداحافظ كمي غمگين، به ياد اون همه ترديد
به ياد آسموني كه منو از چشم تو ميديد
اگه گفتم خداحافظ نه اينكه رفتنت ساده اس
نه اينكه ميشه باور كرد دوباره آخر جاده اس
خداحافظ واسه اينكه نبندي دل به رؤيا ها
بدوني بي تو و با تو، همينه رسم اين دنيا
خداحافظ خداحافظ
همين حالا
خداحافظ

+نوشته شده در یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:خداحافظ,ساعت19:29توسط داود حسيني | |

 You, do you remember me? 

Like I remember you? 
Do you spend your life 
Going back in your mind to that time? 
'Cause I, I walk the streets alone 
I hate bein' on my own 
And everyone can see that I really fell 
And I'm going through hell 
Thinking about you with somebody else  
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that one day you will see 
That Somebody's Me  
How, how could we go wrong? 
It was so good and now it's gone 
And I pray at night that our 
paths soon will cross 
And what we had isn't lost 
Cause you're always right 
here in my thoughts 
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that someday you will see 
That Somebody's Me 
You'll always be in my life 
Even if I'm not in your life 
Because you're in my memory 
You,when you remember me 
And before you set me free 
Oh listen please 
Somebody wants you 
Somebody needs you 
Somebody dreams about you 
every single night 
Somebody can't breath 
without you, it's lonely 
Somebody hopes that someday you will see 
That Somebody's Me
 

+نوشته شده در شنبه 30 مهر 1390برچسب:,ساعت14:37توسط داود حسيني | |

 خداوندا نمی دانم

در این دنیای وانفسا
كدامین تكیه گه را تكیه گاه خویشتن سازم
نمیدانم
نمی دانم خداوندا.
در این وادی كه عالم سر خوش است و دلخوش است و جای خوش دارد.
كدامین حالت و حال و دل عالم نصیب خویشتن سازم
نمی دانم خداوندا
به جان لاله های پاك و والایت نمی دانم
دگر سیرم خداوندا.
دگر گیجم خداوندا
خداوندا تو راهم ده.
پناهم ده .
امیدم خداوندا .
كه دیگر نا امیدم من و میدانم كه نومیدی ز درگاهت گناهی بس ستمبار است و لیكن من نمیدانم
دگر پایان پایانم.
همیشه بغض پنهانی گلویم را حسابی در نظر دارد و می دانم كه آخر بغض پنهانم مرا بی جان و تن سازد.
چرا پنهان كنم در دل؟
چرا با كس نمی گویم؟
چرا با من نمی گویند یاران رمز رهگشایی را؟
همه یاران به فكر خویش و در خویشند. گهی پشت و گهی پیشند
ولی در انزوای این دل تنها . چرا یاری ندارم من . كه دردم را فرو ریزد
دگر هنگامه ی تركیدن این درد پنهان است
خداوندا نمی دانم
نمی دانم
و نتوانم به كس گویم
فقط می سوزم و می سازم و با درد پنهانی بسی من خون دل دارم. دلی بی آب و گل دارم
به پو چی ها رسیدم من
به بی دردی رسیدم من
به این دوران نامردی رسیدم من
نمیدانم
نمی گویم
نمی جویم نمی پرسم
نمی گویند
نمی جوند
جوابی را نمی دانم
سوالی را نمی پرسند و از غمها نمی گویند
چرا من غرق در هیچم؟
چرا بیگانه از خویشم؟
خداوندا رهایی ده
كللام آشنایی ده
خدایا آشنایم ده
خداوندا پناهم ده
امیدم ده
خدایا یا بتركان این غم دل را
و یا در هم شكن این سد راهم را
كه دیگر خسته از خویشم
كه دیگر بی پس و پیشم
فقط از ترس تنهایی
هر از گاهی چو درویشم
و صوتی زیر لب دارم
وبا خود می كنم نجوای پنهانی
كه شاید گیرم آرامش
ولی آن هم علاجی نیست
و درمانم فقط درمان بی دردیست
و آن هم دست پاك ذات پاكت را نیازی جاودانش هست
 

+نوشته شده در چهار شنبه 27 مهر 1390برچسب:,ساعت15:31توسط داود حسيني | |

گل نازم بگو بارون بباره

که چشماتو به یاد من میاره

تماشای تو زیر عطر بارون

چه با من میکنه امشب دوباره

+نوشته شده در سه شنبه 26 مهر 1390برچسب:,ساعت16:29توسط داود حسيني | |

تمام میشوم شبی

فقط به من اشاره کن

بگو که با منی هنوز

اشاره ای دوباره کن

ببین برای موندت

مرگو بهونه میکنم

پای پیاده یک نفس

کوچ شبونه میکنم

بگو که گم نکرده ام

یه آسمون نشونتو

سکوت خورشیدو ببین

نیمه شبی بدون تو

بغض گلو بریده ام

مدام میشم شبی

فقط به من اشاره کن

تمام میشوم شبی

بمون کنار حادثه

که با تو تازه تر بشم

سخته بدون تو دلم

بگو که ساده تر بشم

+نوشته شده در دو شنبه 25 مهر 1390برچسب:,ساعت14:6توسط داود حسيني | |

آغوشتو به غیر من به روی هیچکی وا نکن

منو از این دل خوشیو آرامشم جدا نکن

من برای باتو بودن پر عشق و خواهشم

واسه بودن کنارت تو بگو به هر کجا پر می کشم

منو تو آغوشت بگیر آغوش تو مقدسه

بوسیدنت برای من تولد یک نفسه

چشمای مهربون تو منو به آتیش می کشه

نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه

چشمای مهربون تو منو به آتیش می کشه

نوازش دستای تو عادت ترکم نمیشه

فقط تو آغوش خودم دغدغه هاتو جا بذار

به پای عشق من بمون هیچکسو جای من نیار

مهر لباتو روتنو روی لب کسی نزن

فقط به من بوسه بزن به روح و جسمو تن من

+نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:,ساعت16:38توسط داود حسيني | |

یه روز عزراییل میره بالای سر یه خانم میگه من باید جونتو ازت بگیرم اماده ای؟؟؟خانمه میگه نه.عزراییل هم میگه نه اجلت رسیده باید بمیری خلاصه هرکاری کرد که عزراییل دوماه بهش فرصت بده.عزراییل هم قبول میکنه و میگه دو ماه دیگه میام و میره. زنه هم میگه ‍‍‍‍‍‍حالاکه اینجوریه باید هر چی مایه تیله دارم خرج کنم.خانمه میره جراحی زیبایی میکنه از مطب دکتر که میاد بیرون ماشین زیرش میکنه و عزراییل میاد بالای سرش زنه هم به عزراییل میگه من که دو ماه وقت دارم چرا ماشین بهم زد و مردم؟؟؟میگه اخی این خودتی چرا قیافت عوض شده خیلی جوان تر شدی نشناختمت...

 

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 20 مهر 1390برچسب:,ساعت13:54توسط داود حسيني | |

 در یکی از شهرهای اروپایی پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.
هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.
او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.
شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد ...

 

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند
و مردم از او کناره گیری می کردند.
قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد
و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر
اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد
که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند
او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت
و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.
سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود. اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.
لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت . او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.

چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید. یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد. وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود

+نوشته شده در شنبه 16 مهر 1390برچسب:,ساعت13:48توسط داود حسيني | |

بی قرارتوام و در دل تنگم گله هاست
 
 
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
 
 
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده برآب
 
 
در دلم هستی و بین من وتو فاصله هاست
 
 
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
 
 
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست
 
 
بی توهرلحظه مرابیم فروریختن است
 
 
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
 
 
باز می پرسمت از مساله دوری وعشق
 
 
وسکوت تو جواب همه مساله هاست

+نوشته شده در جمعه 15 مهر 1390برچسب:,ساعت15:38توسط داود حسيني | |

توی یک دیوار سن‍‍‍‍‍گی

دوتا پنجره اسیرن

و ما خسته دو تا تنها

یکیشون تو یکیشون من

و ما خسته دو تا تنها

با همین تلخی ‍گذشته

شب و روزای من و تو

همیشه فاصله بوده

بین دستای من و و تو

...

+نوشته شده در پنج شنبه 14 مهر 1390برچسب:,ساعت10:44توسط داود حسيني | |

 

نيستي اين روزا دارم داغون ميشم

 

 

                                                ولي با ديدن عكست بازم آروم ميشم

 

 

داره بازم هوا ابري ميشه ميزنه بارون

 

                                             چه راحت ميگذري از من تو داري ميري با اون

+نوشته شده در چهار شنبه 13 مهر 1390برچسب:نيستي,,,,ساعت14:32توسط داود حسيني | |

 روزی پسر کوچکی به مغازه ای وارد شد و به سمت تلفن رفت و به صاحب مغازه گفت:ببخشید اقا میشه یه تلفن بزنم؟

صاحب مغازه در کمال مهربانی گفت:بله پسرم.

پسر میخواست شماره بگیره ولی قدش به تلفن نمیرسید پس به صاحب مغازه گفت اقا لطفا یه چهارپایه به من بدید تا من بتونم زنگ بزنم صاحب مغازه هم یه چهارپایه بهش داد تا بتونه زنگ بزنه.

پسرک شمارشو وارد کرد و منتظر شد تا ارتباط وصل بشه.بعد از چندتا بوق خانم میانسالی گوشی رو برداش و گفت:بله.

پسرک گفت خانم من هفته ی پیش توی روزنامه خوندم که شما به یه کارگر که چمن ها تون رو براتون کوتاه کنه نیاز دارید خب من میتونم این کارو براتون انجام بدم.

خانم:نه ممنون من یه کارگر دارم که این کارهارو برام انجام میده.

پسرک:ولی من میتونم این کارو با نصف قیمت براتون انجام بدم.

خانم:نه من از کار پسری که برام کار میکنه راضی هستم.

پسرک:ولی من میتونم علاوه بر کوتاه مردن چمن هاتون کارهای منزلتون رو هم براتون انجام بدم اونم با نصف قیمت!!!

خانم:نه ممنون من از کار اون راضی هستم.

پسرک:باشه ممنون خداحافظ و تلفن رو قطع کرد.

مغازه دار که دلش به حال پسرک سوخته بود گفت:میتونی پیش من کار کنی.

پسرک گفت نه ممنون من شغل دارم و نیازی به کار جدید ندارم.

مغازه دار در کمال تعجب گفت پس برای چی به اون خانم زنگ زدی؟

پسرک گفت من کسی هستم که برای اون خانم کار میکنه...من فقط میخواستم ببینم که اون از کار من راضی هست یا نه...

+نوشته شده در سه شنبه 12 مهر 1390برچسب:,ساعت16:36توسط داود حسيني | |

 روزی روزگاری مادری همراه پسر کوچکش برای گذراندن تعطیلات به حوزه ی رودخانه ای رفته بودند مادر زیر سایه ی درختی دراز کشیده بود و داشت به خوشحالی و اب بازی پسرش در اب نگاه میکرد و لذت میبرد ناگهان متوجه سایه ای در اب شد ان سایه ی تمساحی بود که به سمت پسرک میرفت مادر به سرعت به سمت پسر معصومش که در حال بازی بود دوید و محکم دستان اورا گرفت تمساح هم در همان لحظه با ارواره هایش از پای پسرک گرفت مادر با تمام توانی که بدن داشت پسرک خود را میکشید و تمساح هم از ان سو میکشید از خوش اقبالی پسرک در همان لحظه یکی از کشاورزان محلی از انجا عبور میکرد که صدای گریه ی معصومانه پسرک داخل رودخانه را شنید و به سمت انها دوید و با چند ضربه ی چوبدستی اش تمساح را دور کرد و پسرک را به بیمارستان منتقل ساختند...چند روز بعد که از تلویزیون برای مصاحبه با پسرک امده بودند پسرک ماجرا را برای  انها تعریف کرد و زخم های خود را به انها نشان داد او ابتدا زخمهای دندان تمساح را با گریه به انها نشان داد و گفت که اینها جای دندانهای ان تمساح است سپس زخمهای روی بازویش را که بر اثر کشیدن های مادرش به وجود امده بود با غرور به انها نشان داد و گفت که اینها زخمهای عشق مادرم هست و ینها برایم مایه ی افتخار هست

+نوشته شده در دو شنبه 11 مهر 1390برچسب:,ساعت13:41توسط داود حسيني | |

 من ان گلبرگ مغرورم كه ميميرم ز بي ابي

ولي با منت و خواري پي شبنم نميگردم

من اون خاكم به زير پا ولي مغرور مغرورم

به تاريكي منم تاريك ولي پر نور پر نورم

اگه گلبرگ بي ابم به شبنم رو نميارم

اگه تشنه تو خورشيدم به سايه تن نميكارم

من اون دردم كه هر جايي پي مرحم نميگردم

چه غم دارم اگه دنيا به كام من نمي چرخه

من اون عشقم كه با هر كس سر سفره نميشينه

من اون شوقم كه اشكامو به جز محرم نميبينه

اگه من ساقه ي خشكم به دريا دل نميبندم

اگه بارون پر بارم به صحرا دل نميبندم 

+نوشته شده در یک شنبه 10 مهر 1390برچسب:,ساعت17:23توسط داود حسيني | |