...دنيا مال ماست...

اگر كسي نيومد و سري به تنهاييت نزد...مثل يه كوه درد باش طاقت بيار و مرد باش

 در لجنزار گل لاله نخواهد رویید

 
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید ؟
 
فکر نان باید کرد
 
و هوایی که در آن
 
نفسی تازه کنیم
 
گل گندم خوب است
 
گل خوبی زیباست
 
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
 
علف هرزه کین پوشانده ست
 
هیچکس فکر نکرد
 
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
 
و همه مردم شهر
 
بانگ برداشته اند
 
که چرا سیمان نیست ؟!
 
و کسی فکر نکرد 
 
که چرا ...
 
ایمان نیست ...
 
و زمانی شده است
 
که به غیر از انسان 
 
هیچ چیز ارزان نیست!

+نوشته شده در سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:,ساعت16:7توسط داود حسيني | |

  

آمدنت را خوب یادم نیست.بی صدا آمدی

بی آنکه من بدانم و بی اجازه ماندی بی آنکه

من بخواهم.اما اکنون که با ذره ذره وجودم

ماندنت را تمنا می کنم قصد سفر داری؟

ای مهمان ناخوانده قلبم بمان.که ماندنت را

سخت دوست دارم

+نوشته شده در پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:love,ساعت15:1توسط داود حسيني | |

 


غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت

‌طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ای كه تهی بود، بسته خواهد شد

و در حوالی شبهای عید، همسایه!

صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!

همان غریبه كه قلك نداشت‌، خواهد رفت

‌و كودكی كه عروسك نداشت‌، خواهد رفت‌

منم تمام افق را به رنج گردیده‌،

منم كه هر كه مرا دیده‌، در گذر دیده

‌منم كه نانی اگر داشتم‌، ز آجر بود

و سفره‌ام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه‌، تصویری از شكست من است‌

به سنگ ‌سنگ بناها، نشان دست من است

‌ اگر به لطف و اگر قهر، می‌شناسندم‌

تمام مردم این شهر، می‌شناسندم

‌ من ایستادم‌، اگر پشت آسمان خم شد

طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد

و سفره‌ام كه تهی بود، بسته خواهد شد

غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت‌

پیاده آمده بودم‌، پیاده خواهم رفت‌

چگونه باز نگردم‌، كه سنگرم آنجاست‌

چگونه‌؟ آه‌، مزار برادرم آنجاست‌

چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب‌

و تیغ‌، منتظر بوسه بر سرم آنجاست

شكسته‌بالی‌ام اینجا شكست طاقت نیست

‌كرانه‌ای كه در آن خوب می‌پرم‌، آنجاست

‌ مگیر خرده كه یك پا و یك عصا دارم‌

مگیر خرده‌، كه آن پای دیگرم آنجاست‌

شكسته می‌گذرم امشب از كنار شما

و شرمسارم از الطاف بی‌شمار شما

من از سكوت شب سردتان خبر دارم‌

شهید داده‌ام‌، از دردتان خبر دارم‌

تو هم به‌سان من از یك ستاره سر دیدی‌

پدر ندیدی و خاكستر پدر دیدی‌

تویی كه كوچه غربت سپرده‌ای با من‌

و نعش سوخته بر شانه برده‌ای با من

‌تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم

‌تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم‌

گرچه مزرع ما دانه‌های جو هم داشت

‌اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان

اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان‌

اگرچه متهم جرم مستند بودم‌

تمام آنچه ندارم‌، نهاده خواهم رفت‌

پیاده آمده‌بودم‌، پیاده خواهم رفت

به‌جز غبار حرم‌، چیز دیگری نبرم‌


 

+نوشته شده در یک شنبه 18 تير 1391برچسب:afghan,ساعت11:16توسط داود حسيني | |

 روی نفسهای من نرم قدم میزنی

                                              خوب من خواب من باز به هم میزنی

 

در طلب دیدنت عشق نفس میکشد

ضربدر باطلی روی هوس میکشد

                                          خوب گرفتی به دست باز رگ خواب من

 طبل جنون میزنی در دل بی تاب من

 

با تو وجودم پر از عشق وشکوفایی است

                                          خواب و خیالم همه رنگی ورویایی است

     ثانیه ها را با تو به سر میبرم                                                                   

    زنده به عشق توام تا نفس آخرم....

+نوشته شده در یک شنبه 4 تير 1391برچسب:,ساعت12:25توسط داود حسيني | |

 


20 بار دیدمت.19 بار بهت خندیدم.18 بار به مناخم کردی.17 بار از دستم خسته شدی.ولی 16 بار دیگه سعی کردم.15 جمله ی عاشقانه را 14 بار به 13 زبون و 12 لهجه و 11 روز و 10 بار به کمک 9 نفر به تو گفتم.اما تو 8 بار قهر کردی.7 بار روتو از من برگردوندی و من 6 بار برات مردم.5 بار قربونت رفتم و 4 بار نازتو کشیدم.تا 3 برا ناز کردی و 2 بار خندیدی و جونمو به لب رسوندی و

هنوز 1بار هم نگفتی دوستم داری


+نوشته شده در یک شنبه 9 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:18توسط داود حسيني | |

  از قضا روزي اگر حاكم اين شهر شدم

ترك تسبيح و دعا خواهم كرد

خون صد شيخ به يك مست فدا خواهم كرد

وسط كعبه دو ميخانه بنا خواهم كرد

تا نگويند كه مستان ز خدا بي خبرند!!

+نوشته شده در جمعه 1 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت19:42توسط داود حسيني | |

 یادته گفتی فقط مرگ جدامون میکنه؟؟؟؟؟؟؟

 

یادته قول دادی فقط مرگ میتونه جدامون کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا میخوام بمیرم تا حداقل بگم اره تو بد قولی نکردی...

اره فقط مرگ جدامون کرد!!!!!!!!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:,ساعت18:57توسط داود حسيني | |

 بنظر من آدمها دو دسته هستن:

یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور یا بی پول ترن که بهشون میگم گدا گشنه

یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم شيرمال یا کمتر کار میکنن  که بهشون میگم تنبل

یا از من سرسخت ترن  که بهشون میگم کله خر یا  بی خیال ترن که بهشون میگم ببو

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم فضول یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسيس

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق

اي وااااااي!!!

+نوشته شده در جمعه 11 فروردين 1391برچسب:,ساعت20:21توسط داود حسيني | |

 ای که دور از من و در قلب منی

با خبر باش که دنیای منی.

شادی ات شادی من.

غصه ات غصه من.

قلبه من خانه تو.

خانه ات قبله من

+نوشته شده در سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:,ساعت19:20توسط داود حسيني | |

 یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.


ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید . 

+نوشته شده در پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:,ساعت19:7توسط داود حسيني | |